Looking at it now, It all seems so simple…
امروز که دارم این مطلب را مینویسم، دقیقاً دو سال از آمدنم به نویسش میگذرد و اولین روز از سال سوم در حال سپریشدن است. دو سال عزیز در کنار نویسش گذشت؛ همراه با نشیب و فرازهای زیاد، آشنایی با آدمهای جدید، پیدا کردن گروهی از بهترین همکارهای دنیا همراه با ماجراهای مختلف و اتفاقهای عجیب و پیشبینیناپذیر، گذراندن روزهای سخت سال سخت در کنار هم وقتی که از بیپناهی و ترس درمانده شده بودیم.
ما در نویسش زیاد ــــ با هم ــــ صحبت میکنیم. از هم دوریم و من اولین بار همکار عزیزم را که روزی ۹ ساعت با هم سر و کله میزنیم، یک سال و نیم پس از شروع همکاریمان دیدم. برای همین پناه میبریم به کلمات و برای هم مینویسیم. سلام و صبح بهخیرهای روزانه که مواظبیم یکوقت نمک خلاقیتش کم نشود. «سلام سلام، همگی سلام» یا سلام ای «شرقی غمگین» یا وقتی کفگیرمان به ته دیگ میخورد و مثلاً میگوییم سلام از چهارمین دوشنبهی دومین ماه سومین فصل سال. یخ خالص، گویی گروههای واتساپی فامیلی. آدینهتانبهنیکیطور. هدف ولی شروع صحبت است.
دستاوردهای سالانه
پارسال در گفتگویی در روزهای آخر سال به این پرداختیم که دستاورد ۱۴۰۰مان چه بود؟ یکی از شناخت خود گفت و اینکه فهمیده آنچه را که باید میفهمیده، انگار که معنای زندگی را پیدا کرده بود. یکی از سفرهایش گفت، یکی از درمان بیماری مزمن قدیمی. پاسخ من که شوخی و به قصد خنداندن نبود، همه را خنداند. به هر حال اعلام از پوشکگرفتن بچه بهعنوان اهم دستاوردهای ۳۶۵ روز گذشته، چندان باورپذیر نیست. فارغ از اینکه دستاورد من مهم و باارزش بود یا نه، زندگی برای مادران به شکل دیگری میگذرد. خواسته یا ناخواسته، سایهی سنگین مادری بر تمامی قسمتهای زندگی اثر میگذارد و تعریف زندگی بدون آن، چندان میسر نیست. قبلاً هم برایتان گفته بودم که وقتی از بچه حرف میزنیم از چه حرف میزنیم.
بعد از سیوچند سال گذران عمر، این طور نتیجه گرفتهام که احتمالاً هر سال که میگذرد، سختترین سالی است که پشت سر گذاشتهایم و این دانش برای من یکی از تلخیهای بزرگسالی به شمار میآید. زندگی قصد ساده شدن ندارد. یادتان هست زمان کنکور فکر میکردیم بعد از کنکور همه سختیهای زندگی تمام میشود؟ دیدیم که نشد و ای دل غافل! زندگی بهمراتب سختتر شد. خبر خوب (؟) اما این است که ما هم دیگر همان آدم سال قبل نیستیم و کمی آبدیدهتر، قویتر و احتمالاً عاقلتر شدهایم؛ با سربههوایی کمتر، محافظهکاری بیشتر، رویاهایی شکلیافتهتر و مسیری واضحتر.
بهار دلکش رسید و …
به رسم همه اسفندها، در حالی که دلم در خیابان است و در خیالم دارم بساط ماهیفروش و سبزه فروشها را تماشا میکنم، در خانهام و پشت لپتاپ. فهرستی از چند آهنگ بهاری دارم و گوشم را مهمانشان میکنم و میان تسکهای مختلف میچرخم. بهار دلکش رسید و دل بهجا نباشد…
اسفند یک جور دیگری است. نه آنقدر سرد که زمستان بدانیش، نه هنوز بهار است. موقع گذار است، از روزهای کوتاه و سرد و شبهای بلند به روزهای بلند و گرم و شبهای کوتاه. پیشترها اسفند با شور خاصی همراه بود. ذوق آمدن سال نو و نو شدن از کهنگی…
در تلاشم سالی را که گذشت مرور کنم. لحظههای پررنگ، لحظههای پردرد، لحظههایی که قدر یک سال کش آمدند، آنهایی که با خواندن خبرشان از پشت صفحهی گوشی یا دیدنشان در خیابان، کوهی از آتش شدیم، یک شرقی خشمگین؛ لحظههایی که معنی یک سال بودند و از خاطرمان پاک نخواهند شد. نه که آدم ناشکری باشم ولی زور لحظههای درد بیشتر از شادیها بود، احتمالاً برای همهی ما.
قصه دراز است اما میخواهم از سالی که گذشت، نویسشی بنویسم.
اتفاقات عجیب نویسش در سال ۱۴۰۱
من بهواسطهی قسمتی از کارم در نویسش، هر روز با چندین و چند نفر از نویسندهها و مشتریها در ارتباطم و گاهی که ماجراهای زندگیشان را میشنوم، واقعی بودن همه چیز را بهتر درک میکنم. اینجا از بعضی لحظههای سال ۱۴۰۱ که در ذهنم ماندگار شدهاند، کوتاه مینویسم.
خیابان
آن روزها روزهای خون و خیابان بود. اوایل پاییز. ه بعد از چند روز تأخیر سفارشها و بعد هم بیخبری، تیکت زد که نمیتواند سفارشهای جاری را انجام دهد و حالش خوب نیست چون خواهرش موقع برگشتن از دندانپزشکی در خیابان تیر خورده و حالش بد است و در بیمارستان بستری است. ه آشفته و پریشان بود. مثل حال خیلی از ما، از روزهای پایانی تابستان تا همین امروز. شاید حتی مشابه حال خواهر ه در خیابان را تجربه نکرده باشیم ولی ههای زیادی امسال سال خیلیخیلی سختی داشتند. حال خواهر ه بعدها بهتر شد ولی احتمالاً تا همیشه از رفتن به دندانپزشکی (و هر بیرون رفتنی) خواهد ترسید.
دزد و پلیس
گ که خیلی نویسندهی مرتب و منظم و خوشقول و بدون تأخیری بود، تیکت زد که متأسفانه نمیتواند سفارش را برساند، چون گوشیاش را در خیابان زدهاند و فعلاً مشغول کارهای پلیس و پلیسکاری است و تا مدتها نخواهد توانست فعالیتی در نویسش داشته باشد. همهی ما وقتی این ماجرا را شنیدیم حالمان گرفت؛ آن هم در روزهایی که هر روز همهچیز گرانتر از دیروز بود. در روزهایی که دلار آرام و قرار نداشت و بیوقفه بالا میرفت، چه خبری بدتر از این برای محتواکاری که دیگر ابزار کار نداشت. از آن وقتها بود که ای کاش کاری از دستمان برمیآمد.
اتفاق واقعا غیرمترقبه
سفارشی بود که تأخیر داشت و ذ تیکت و تماسهای متعدد ما را پاسخ نمیداد با اینکه نویسندهی منظم و خوبی بود. روند نویسشی را برای سفارش طی کردیم و بعد از چندین هفته، بالاخره ذ پیام داد که تصادف سختی در خیابان داشته و این مدت طولانی را در کما بوده است. این عجیبترین ماجرای سال بود. بعد از آن هم ذ شرایط سختی داشت و فعالیتی نکرد.
عروس بدقول، داماد بدقول
ایام خاصی از سال هم هست که دلیل تأخیر سفارشها را باید از تقویم جستجو کرد. قبل از محرم، قبل از ماه رمضان، عید نوروز و یک سری از تعطیلات یا عیدهای مذهبی فصل عقد و عروسی و شادی است. بعد از اینکه کلی دنبال نویسنده میگردیم که کجایی بیا دیر شد؛ پاسخ میآید که ببخشید من عقد و عروسیم بود نرسیدم به سفارشها. از عروسی شما به ما استرس و ناراحتی مشتری میرسد جای شیرینی :)) خوشبخت باشید.
سفر به دورها با نویسش
نوشتن از سالی که گذشت، دشوار است. سختیهای بسیار و غمهای بزرگ و اندوه جمعی، ما را همدرد کرد و گفتن از درد مشترک بی آنکه حوصلهسربر باشد، ساده نیست.
بدون ذرهای توجه به هر آنچه که انسانها روی این کره خاکی (و حتی دیگر کرهها) انجام میدهند، صرفنظر از بود و نبود ما، بهار هزاران هزار سال است که از پس روزهای سرد زمستان و از دل خاک خشک بیرون میآید تا نوید پایان باشد، پایان شبهای سیاه و سرد و طولانی؛ و برآمدن خورشید، روزهای روشن و سبز و گرم. دیدن بهار تمرینی برای امید است چرا که امیدواری یک تمرین روزمره است. برای همین، ما امسال برای دیدن بهار درخت کاشتیم تا سالهای بعد میوهی سنجد آن درخت، سین هفتم هفتسین کسانی باشد.
امسال نویسش یکی از همراهان عزیز و قدیمیاش را به غربت، به دور، به خیلی دور سپرد و جای خالی او در گفتگوی پایان سال امسال حسابی حس میشد. امسال از خوبیها و بدیها و مرزها گفتیم و حرفهای دیگری هم مانده، برای جلسههای دورهمی آنلاین بعدی. گفتم که، ما در نویسش خیلی با هم صحبت میکنیم.
بهار دلکش رسید و دل بهجا نباشد؛ از آنکه جانهای عزیزی از میان ما پر کشیدند و رفتند. چه جانهایی…
پانوشت:
۱. هر چه که کمی کج نوشته شده، بخشی از یک آهنگ است.
۲. در کتاب «وقتی نیچه گریست» اثر اروین د یالوم میبینیم که دکتر یوزف برویر برای اینکه هویت بیمارانش محفوظ باشد، موقع صحبت کردن در مورد آنها برای دانشجویانش، از سیستم خودساختهای استفاده میکرد؛ اسم و فامیل جدیدی برای آنها میساخت با حرف قبل از حرف اول اسم و فامیل آنها. مثلاً عاطفه محمودی میشد ظریفه لاله فروش. ما هم در نامگذاری (حروفگذاری) این مطلب از سیستم مشابه ولی متفاوتی استفاده کردیم و هیچ کدام از حروف، به معنی حرف اول اسم یا فامیل کاربران نویسش نیستند.
۳. بعضی ماجراها مقدار خیلی کمی تغییر کردهاند؛ اصل صحبت اما همان است.
4. المان استفاده شده در تصویر کاور نوشته، طراحی Afshin T2Y است.